به یقین واجب الوجود یکیست


هر چه در وهم و خاطر آید نیست

مالک الملک و پادشاه به حق


منشی ء نفس و فاعل مطلق

هر چه درکل کون کهنه و نوست


هست مفعول و فاعل همه اوست

بی قلم صورت بدیع نگاشت


بی ستون خیمه رفیع افراشت

مایه بخش عقول اولی اوست


فاطر صورت و هیولا اوست

نظم ترکیب آفرینش داد


چشم دل را کمال بینش داد

نقشبند وجود جز او نیست


مستحق سجود جز او نیست

زآنکه معبود انس و جان است او


مبدع جسم و عقل و جان است او

در رهش چرخ و انجم و ارکان


همه درمانده اند و سرگردان

همه پوینده اند در طلبش


همه جوینده اند روز و شبش

جنبش هر یک از سرشوق است


هر یکی را از این طلب ذوق است

حلقة حکم اوست شوق همه


او منزه زشوق و ذوق همه

نامهای بزرگ طاهر او


هست اوصاف صنع ظاهر او

فارغ از شوق و ذوق ونیک وبدست


برتر از وهم و فکرت وخردست

کس نداند که چیست الا او


صفتش لا اله االا هو

هر که خواهد که ذکر او گوید


در نگنجد زبان که « هو» گوید

به زبان ذکر او که داند گفت ؟


جان بود آنکه «هو» تواند گفت

سخن است آنکه بر زبان آید


ذکر « هو» از میان جان آید

گرچه بی جا و بی مکان است او


ساکن دل شکستگانست او

نه به ذاتست ساکن هر دل


بلکه لطفش همی کند منزل

هر کجا دل شکسته ای بینی


بینوایی و خسته ای بینی ،

بی زبان ذکر او از او شنوی


شرح اسماء « هو» از او شنوی

ذکر او از زبان بسته طلب


معرفت از دل شکسته طلب

چند، بی او به کعبه درتک و پوی


در خرابات آی و او را جوی

چون تو در جستنش نمایی جد


در خرابات جست یا مسجد